زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود میآید، منتظرمان میگذارد و وقتی میآید بیزارمان میکند. چون معلوم میشود از مدتها پیش، آن جا بوده است.
ָ࣪۰ ഒ 。
" خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
" نرسیده به درخت،
کوچه باغیست که از خواب خدا سبز تر است
و درانعشق به اندازه پرهای صداقت آبیست.
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست. "
-
نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشتهی فیودور داستایِوسکی.
ָ࣪۰ ഒ 。
I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see