loading...

یادداشت‌های‌ زیر زمینی

تصور نمی‌کنم که بتوان تنهایی را با کسی شریک شد ‌..

بازدید : 3
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 22:16

ָ࣪۰ ഒ 。
زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
ָ࣪۰ ഒ 。

" خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
" نرسیده به درخت،
کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
و در‌‌ان‌عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست. "
-
نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته‌ی فیودور داستایِوسکی.

ָ࣪۰ ഒ 。
I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see

به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
بازدید : 6
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 5:21

ָ࣪۰ ഒ 。
زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
ָ࣪۰ ഒ 。

" خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
" نرسیده به درخت،
کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
و در‌‌ان‌عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست. "
-
نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته‌ی فیودور داستایِوسکی.

ָ࣪۰ ഒ 。
I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see

ویلی یک بار گفت: (آبرنگ هام دیگه بو نمی‌ده)
بازدید : 4
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 5:21

عالی شد. سرما خوردم.

نور اتاقم افتضاحه، انقدر که دارم شک میکنم این سوزش چشم و جمع شدن مردمک و سر درد دقیقا از سرما خوردن پیشونیمه یا کار لامپ لعنتی‌‌‌ای که مجبور شدم روشنش کنم (شارژ چراغ مطالعه م تموم شده)

دیگه آبرنگ‌های آقا میری رو ندارم، روزی که داشتم برای همیشه مشکات رو ترک میکردم کادوپیچ کردمشون توی کاغذهای روغنی قدیمی‌دایی زینب که سالهاست از ایران رفته، بعد روشون رو برچسب زدم و اون بیست و چهار رنگ عطری رو برای همیشه بعنوان یادگاری دادم به زینب. ولی خب؛ هنوزم بهترین عنوانی که اطلاع از سرماخوردگی میده همینه: آبرنگ‌هام دیگه بو نمی‌ده

سه روزه تنبل ترین آدم دنیام، خسته م، سرم سنگینه، استرس بیخود دارم و زیادی به همه چیز فکر میکنم. همونطور که داستایفسکی میگفت: زیادی فکر کردن بدترین مرض ممکنه و هیچ جوره نمیشه جلوش رو گرفت. درنتیجه وقتی ماخا مثل همیشه دربرابر کادوهای محدودی که از دوستهام گرفته بودم سرم داد میزد که چرا قبولشون کردم و قرار نیست ببرتم تا براشون کادوهای جبرانی بگیره (دلیلی که از کادوهای جبرانی متنفرم. چون اجباری‌ن. چون لعنت بهشون.) فقط ساکت موندم و بهش توضیح ندادم که اولا هیچ وقت با تو برای خرید هدیه نیومدم و نمی‌آم و دوما هیچ وقت کادوهای جبرانی نمی‌خرم. چون میدونم ماخا مریضه و عشق زندگیش (میگوروشی) و عمل جراحی اخیرش زیادی نگرانش کردن درنتیجه مجبوره سر من و چندتا کتابی که هدیه گرفتم خالیشون کنه. کم کم عادت کردم، حتی اگر چشم‌هام چیز دیگه‌‌‌ای بگه.

جدا از اون، توی اتاقم زندانی شدم. بدجوری تشنمه، لبهام ترک خوردن و پوستشون رو کندم و دوباره ترک خوردن و دوباره جویدمشون و الان به جای لب دوتا حاشیه‌ی زخمی‌کنار دهنم دارم. توی دو و نیم روز گذشته یک وعده غذایی گرم خوردم و خیلی تلاش کردم برای خوندن کتاب متمرکز بشم اما واقعا پریشون تر از این حرف‌هام و نور لعنتی اتاقم به همه‌ی این مشکلات دامن میزنه. باید درس نه جامعه شناسی و نه تاریخ رو کامل بخونم، فلسفه و فنون هم همینطور، درسهای جدید مهمن و هیچ ایده‌‌‌ای راجب وضعیت درس دینی و تکالیف عربی ندارم. اتاقم بدجوری کثیفه (شلخته نیست. کثیفه. میگوروشی ارزن‌های نعنا رو چپه کرده و ماخا آشغال غذاهاش رو گذاشته توی یک بشقاب که نعنا بخوره و خیر سرش اسراف نشه (نعنا هیچ وقت آشغال غذا نمیخوره و فقط گند زده به سلامت روان من) و دوباره این نور لعنتی که هر لحظه چشمهام رو بیشتر اذیت میکنه اما قدم ، با وجود صندلی گذاشتن زیر پا ، نمیرسه که چراغ لعنتیش رو عوض کنم.

نمی‌دونم بیشتر ازین نوشتن چه کمکی میکنه. فعلا امیدی به اینده ندارم، باید برم آب بخورم، تلاش کنم خیلی پر حرفی نکنم تا ادمایی که نزدیکم دارم ازم متنفر نشن و چراغ اتاقم رو به هر بدبختی‌‌‌ای که شده عوض کنم. لطفا دوستم داشته باش چون پرقدرت هنوز هم فکر میکنم که هیچ وقت، هیچ کس انقدر حوصله‌ی تموم داستان‌های زندگی من رو نداره و نخواهد داشت. پس ازت ممنونم.

(فاقد محتوی)ох, капитан ...    ۪   ⋆   ۟   ࣭
بازدید : 3
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 5:21

هفت عزیز؛

هیچ وقت داستان جالبی برای " وقتی ۱۵ سالم بود " پیدا نکردم. اما هنوزم پر از داستان‌های عجیب غریب و ایده‌های ناشناخته‌م.‌‌‌ای کاش وقت بهتری بود تا برات توضیح بدم؛ اما الان خسته‌م، بندهای کفشم بازه و قبل از طلوع خورشید با صدای گریه‌ی ریز نوزاد اتاق بغلی بیدار شدم. پس فکر نکنم موضوع بهتری از خود بیمارستان داشته باشم که برات بنویسم. البته نه بیمارستان امروز؛ بلکه بیمارستان در طول این هیفده سال.

فکر کنم میدونی، من زیاد بیمارستان اومدم. به هر دلیلی، چندین بار. یک سالی میشه که رفت امدم به بیمارستان کم و تقریبا از زندگیم محو شده بود و پناه بر کلانی. چقدر خوشحالم. چقدر از بیمارستان متنفرم. چقدر ازینجا میترسم! که احتمالا خنده دار ترین ترس ممکن برای یکی مثل من باشه. اما هفت... نمی‌دونی وقتی از اتاق رفتم بیرون و اونجا بوی گند الکل و داروهای شیمیایی و صدای چرخ‌ها و پیج شدن دکتر میومد چه حالی شدم. نمیدونم؛ افتضاح بود. شاید اگر جهان وایکی اصل با نهایت سخاوت و مهربانی (کلمات بهتری سراغ ندارم) تموم مدت به چرت و پرت گویی و پرحرفی ناشی از اضطرابم گوش نمی‌داد خودم رو از پنجره پرت میکردم پایین. البته؛ به شرطی که قبلش از افت فشار خون نمرده بودم. و اه. آدم‌هایی مثل من، که ماخا بهشون میگه بی ادب و پاخا بهشون میگه بی تفاوت، هیچ وقت نمی‌تونن تشکر درست حسابی‌‌‌ای از ادمهایی که وسط گنداب زندگی بهشون لبخند میزنن بکنن. شایدم هیچ وقت هیچکس نفهمه که از تعداد اندک ادمهای روی کره زمین که تحملم می‌کنن چقدر ممنونم.

بیمارستان‌های غیر دولتی گرون احمقانه ترین جایی‌ن که توی عمرت می‌بینی؛ اخرین باری که اینجا بودم ، دوسال و نیم(؟) پیش بود. طبقه همکف پر از کافه‌های نقاشی شده و بوی خوراکی ئه. طبقه دوم؟ اتاق عمل و پر از تخت‌هایی که با صدای دیوونه کننده‌‌‌ای جا به جا میشن و من اینجام، طبقه‌ی سوم، بخش بستری کودکان‌.با صدای گریه‌ی نوزاد و کفش سوتی‌‌‌ای که پرستار مدام بهش اخطار می‌ده. دیوارها زردن، حاشیه‌ی ابی نیلی با تصاویری از وینی پو خوشحال. چهارتا بادکنک که خودم بادشون کردم، ساعتی که سه دقیقه جلوئه، تخت محافظ دار سبز و آبی با شکلک لبخند بی رحمانه‌‌‌ای که به همراه بیمار میگه " smile ! " همه چیز باعث میشه سرم درد بگیره. میگوروشی حالش خوبه. یا دست کم؛ به اندازه‌ی من 5 ساله تو همین وضعیت، خیلی بهتره. پرستار عجیب غریبش با سرنگ داروهاش رو بهش می‌ده و خانم پیری که لاغر اندامه و عینک ته استکانی داره براش آب سیب، فرنی و بستنی میاره. خاله‌ها براش ماشین کنترلی خریدن، دایی بزرگه از بی خبریش گلایه کرد و مامانی دو ساعتی اومد پیشش و حالش رو پرسید. راستش خیلی بیچاره به نظر میرسه و همین باعث شد فکر کنم خودم وقتی توی همین حالت بودم و بلا استثنا همیشه انژیو کت دستم رو کبود میکرد چه شکلی بنظر میرسیدم؟ خیلی بیچاره.

همونطور که ولی بود.

همونطور که میگوروشی هست.

خیلی..بیچاره.


هفت. فعلا خوبم. اره واقعا. امتحان‌هام تموم شدن و مدرسه نرفتنم قوت گرفته و امیدوارم اخراجم نکنن و با تموم وجود به خریدن دوباره‌ی شکلات و نودل فکر میکنم تا زنده بمونم (خنده داره) ؛ هنوز برای امینی هدیه تولد کاملی درست نکردم و ابرومون جلوی مامانش رفته. ولی تموم منطقم اینه که اگر روز تولدش کادو می‌دادم سوپرایز نمی‌شد. ترجیح میدم به مناسبت دهه فجر بهش کادو بدم. اینطوری بامزه تره با اینکه شاید هیچکس، خصوصا خودش، درک نکنه D:

تاکسی بین شهری VIP Taxi Iran: انتخابی هوشمند برای سفرهای راحت

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 66
  • بازدید کننده امروز : 66
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 67
  • بازدید ماه : 67
  • بازدید سال : 68
  • بازدید کلی : 81
  • کدهای اختصاصی