عالی شد. سرما خوردم.
نور اتاقم افتضاحه، انقدر که دارم شک میکنم این سوزش چشم و جمع شدن مردمک و سر درد دقیقا از سرما خوردن پیشونیمه یا کار لامپ لعنتیای که مجبور شدم روشنش کنم (شارژ چراغ مطالعه م تموم شده)
دیگه آبرنگهای آقا میری رو ندارم، روزی که داشتم برای همیشه مشکات رو ترک میکردم کادوپیچ کردمشون توی کاغذهای روغنی قدیمیدایی زینب که سالهاست از ایران رفته، بعد روشون رو برچسب زدم و اون بیست و چهار رنگ عطری رو برای همیشه بعنوان یادگاری دادم به زینب. ولی خب؛ هنوزم بهترین عنوانی که اطلاع از سرماخوردگی میده همینه: آبرنگهام دیگه بو نمیده
سه روزه تنبل ترین آدم دنیام، خسته م، سرم سنگینه، استرس بیخود دارم و زیادی به همه چیز فکر میکنم. همونطور که داستایفسکی میگفت: زیادی فکر کردن بدترین مرض ممکنه و هیچ جوره نمیشه جلوش رو گرفت. درنتیجه وقتی ماخا مثل همیشه دربرابر کادوهای محدودی که از دوستهام گرفته بودم سرم داد میزد که چرا قبولشون کردم و قرار نیست ببرتم تا براشون کادوهای جبرانی بگیره (دلیلی که از کادوهای جبرانی متنفرم. چون اجبارین. چون لعنت بهشون.) فقط ساکت موندم و بهش توضیح ندادم که اولا هیچ وقت با تو برای خرید هدیه نیومدم و نمیآم و دوما هیچ وقت کادوهای جبرانی نمیخرم. چون میدونم ماخا مریضه و عشق زندگیش (میگوروشی) و عمل جراحی اخیرش زیادی نگرانش کردن درنتیجه مجبوره سر من و چندتا کتابی که هدیه گرفتم خالیشون کنه. کم کم عادت کردم، حتی اگر چشمهام چیز دیگهای بگه.
جدا از اون، توی اتاقم زندانی شدم. بدجوری تشنمه، لبهام ترک خوردن و پوستشون رو کندم و دوباره ترک خوردن و دوباره جویدمشون و الان به جای لب دوتا حاشیهی زخمیکنار دهنم دارم. توی دو و نیم روز گذشته یک وعده غذایی گرم خوردم و خیلی تلاش کردم برای خوندن کتاب متمرکز بشم اما واقعا پریشون تر از این حرفهام و نور لعنتی اتاقم به همهی این مشکلات دامن میزنه. باید درس نه جامعه شناسی و نه تاریخ رو کامل بخونم، فلسفه و فنون هم همینطور، درسهای جدید مهمن و هیچ ایدهای راجب وضعیت درس دینی و تکالیف عربی ندارم. اتاقم بدجوری کثیفه (شلخته نیست. کثیفه. میگوروشی ارزنهای نعنا رو چپه کرده و ماخا آشغال غذاهاش رو گذاشته توی یک بشقاب که نعنا بخوره و خیر سرش اسراف نشه (نعنا هیچ وقت آشغال غذا نمیخوره و فقط گند زده به سلامت روان من) و دوباره این نور لعنتی که هر لحظه چشمهام رو بیشتر اذیت میکنه اما قدم ، با وجود صندلی گذاشتن زیر پا ، نمیرسه که چراغ لعنتیش رو عوض کنم.
نمیدونم بیشتر ازین نوشتن چه کمکی میکنه. فعلا امیدی به اینده ندارم، باید برم آب بخورم، تلاش کنم خیلی پر حرفی نکنم تا ادمایی که نزدیکم دارم ازم متنفر نشن و چراغ اتاقم رو به هر بدبختیای که شده عوض کنم. لطفا دوستم داشته باش چون پرقدرت هنوز هم فکر میکنم که هیچ وقت، هیچ کس انقدر حوصلهی تموم داستانهای زندگی من رو نداره و نخواهد داشت. پس ازت ممنونم.
(فاقد محتوی)ох, капитан ... ۪ ⋆ ۟ ࣭