هفت عزیز؛
میخواستم یک نامه بنویسم که با " هوا برفیه. " شروع بشه. اما نتونستم، چون این روزا بیشتر از هوا خودم برفی ام. انگار تعطیلات شروع شده! نه درس میخونم و نه مدرسهای برقراره.
یکشنبه هیچی نخوردم، میگوروشی و پاخاش رفتن بیرون و وقتی برگشتن یک سطل کاغذی گنده سیب زمینی سرخ کرده دستشون بود. انقدر از رفتن توی برف و پرحرفی راجبش خوشحال بودم که حتی سس نزدم بهشون. فکرکنم یکشنبه پر از معجزه بود؛ پ.م
دوشنبه رو خوب یادم نیست. شب که شد با پاخا رفتیم تا اداره ش، گفت قلم تبلت رو گم کرده و توی خیابون جنت پیاده روی کردیم. اونجا یک پاساژ یک و نیم طبقهی قدیمیبود که میتونستم توی زیر زمینش عاشق بشم؛ بدون اینکه هیچ ادم واقعیای رو ملاقات کرده باشم. بعدش برگشتیم خونه و توی راه، برخوردیم به اون رستوران(؟)ی که مدتهاست دارن یه جایی نزدیک خونهی عموم میسازنش. بالاخره افتتاح شده بود و نمیدونم چرا به رفتن و نشستن اونجا تن دادم ولی تجربه خوبی بود، بعد مدتها، من، پاخا، میگوروشی و ماخاش.
میدونی چیه هفت؟ دیوارهاش نقاشی شده بودن، سقفش سیاه و بلند بود و آشپزخونه ش دیوارهای شیشهای داشت. یک نفر اونجا یه چیزی سرخ میکرد و تا یک متر بالای سرش آتیش درست میشد. فکرکنم اگر میتونستم زندگیم رو عوض کنم آشپز میشدم. پاستایی که خوردم بامزه بود، بیشترش رو با میگوروشی تقسیم کردم و با این حال یک بخشیش رو اوردم خونه. وقتی انگشتم رو فرو کردم توی بشقاب تا سسش رو جدا بچشم الیساما بهم اخم و تَخم کرد. مزه کردم؛ کره، شیر، خامیِ آرد اصلا احساس نمیشد، مقدار زیادی سیر. تیکههای مرغ مزهی ذغال و سیر داشت و نمیدونم چطوری انقدر آبدار پخته شده بود. گذاشتمش توی دهنم و به پاخا گفتم " به طرز افتضاحی آبداره !! " و فکرکرد دارم انتقاد میکنم.
وقتی برگشتیم خونه نصفه شب بود، فکر کنم همیشه ادمهایی پیدا نمیشن که بتونی به هر حرفی باهاشون لبخند بزنی. و خوشبختانه توی "همیشه"ها زندگی نمیکنم. آهنگ گوش دادم، الیساما سرم غر زد، وسط حرف زدن روی صفحهی تبلت خوابم برد. گفتم که گوشی رو خراب کردم؟
به خاطر سیر یا هرچی که بود؛ تا فردا صبحش خوابیدم. به طرز بی سابقهای خوابم برده بود. یک خواب عجیب هم دیدم؟ نشسته بودم توی ایستگاه اتوبوس، کسی که سمت راستم نشسته بود خم شد و گوشهی گونه م رو بوسید، اما احساس کردم لبهاش شبیه نیشن یا ... شبیه زالو. کل احساساتم رو از گونه م کشید بیرون.
اما امروز روز جالبی نبود. خسته بودم، دیدم که الیساما با نهایت بی مسئولیتی عینک جدیدم رو خراب کرده و دلم خواست که بمیرم. رفتم جلوی اینه و به جای کک و مکهایی که به زور پاکشون کردم کک و مکهای الکی کشیدم، بیشتر و بیشتر و بیشتر.
فردا میرم عینکم رو میدم تا درستش کنن؛ اگر امیدی بهش باشه. بعدش میرم تا اون مجتمع تجاری مزخرف چون چندتا خرید کوچیک فوری دارم. شاید دلم بخواد یه چیزای ریزی بخرم تا هدیه درست کنم. نمیدونم. بدجوری خستم. عینکم تنها دریچهی امیدبخش روی صورتم بود. ازینکه خرابش کردن متنفرم.