loading...

یادداشت‌های‌ زیر زمینی

تصور نمی‌کنم که بتوان تنهایی را با کسی شریک شد ‌..

بازدید : 1
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 23:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت‌های‌ زیر زمینی

نشسته بودم توی حموم، مثل همه‌ی وقتایی که سرم پایین تر از بازوهام قرارمیگیره احساس وحشی بودن میکردم. قوز کرده بودم، شونه‌هام گرد و رو به جلو بود، موهام خیس بودن و ریخته شده توی صورتم. انگار سالهاست از تمدن دور بودم و منتظرم تا کوچکترین جونور جنبنده‌‌‌ای رو با پنجه‌هام شکار کنم. به دیوار نگاه کردم و قد کل هیکلم توی اون حالت، کوتاه تر از دوتا سرامیک بود. زخم بالای لبم میسوخت و به این فکر میکردم که این من وسط حموم، با موهای خیس و چشمهای تیره از خستگی واقعی تره یا اون منی که گوشه‌ی حیاط وایستاده بود و با تموم وجودش تنفر می‌ورزید. چون هر چی هم که نباشه؛ جمع‌ها بر مفرد غلبه دارن. حتی اگر احمق بودن، به کتاب خوندنم چپ چپ نگاه می‌کردن یا تموم دغدغه شون دیدگاه پسر فامیل درمورد ماتحتشون بود؛ اونها جمع بودن. و من فرد.

چرا همه طوری رفتار می‌کنن که انگار صداشون رو نمی‌شنوم؟ وقتی کتاب میخونم یا وقتی کف اتاق دراز کشیدم، وقتی گوشه‌ی خونه نشستم یا حتی وقتی معلم‌ها درس می‌دن. چرا فکر می‌کنن گوش ندارم؟ چرا امروز وقتی داشتم خط اخر کتابم رو تموم میکردم تا پاشم درحالیکه با دبیر رو به روم فقط نیم متر فاصله داشتم بچه‌ها فکرکردن کر ام؟ چرا با کتابش کوبید به شونه‌م و صدام زد و خندیدن؟ نمیدونم. آدمها خیلی عجیبن و این شامل من هم می‌شه.

چرا انقدر بدم اومد وقتی احساس کردم در هرصورت، با هرتعداد کلمه‌‌‌ای که بلد باشم و تموم کتابهام و ارزوها و داستانهایی که دارم، فقط یک نفرم که بقیه حتی قابلیت‌های طبیعی و حواسش رو نادیده میگیرن؟ نمی‌دونم. آدمها خیلی عجیبن.

باید عربی بخونم، عربی بنویسم، دینی بخونم و برای یکشنبه فلش کارت درست کنم. اتاقم شلوغه، گوشه‌ی بالای لبم زخم شده و یکم ورم کرده. یکم چرت زدم، انقدر گوشه‌ی تخت دو نفره‌ی ماخا چروک شده بودم که زانوهام گرفته بود و اگر خودم رو صاف میکردم از تخت پرت می‌شدم پایین. بابا درحالی که ۹ ساعت دیر تر از وعده‌‌‌ای که داده بود رسیده بود خونه پرسید تو برای چی خوابیدی؟و احساس کردم کوچیکترین عضو زنجیره کارگرهای یک جامعه‌ی سرمایه دارم. عجیب بود که خوابیدم، بعد از یک روز و اندی کامل بیداری. فقط یک نفرم که نیازهای طبیعیش رو نادیده میگیرن.

یک شلوار لی جدید میخوام، دلم میخواد توی اسفند برم بیرون. یک بار هم توی بهار برم بیرون و هزاربار خاطراتش رو مرور کنم و همش بگم " مگه تموم همر چندتا بهاره؟ " و احساس کنم جوونم و زندگی میکنم و اخرین بهارهای روشنم رو می‌گذرونم. اما هنوز نصف زمستون باقی مونده و فکرکنم همین برای از پا در اوردنم کافی باشه. نمیخوام از مدرسه فرار کنم و الکی بپیچونمش، ولی نمیتونم این رو انکاد کنم که اون هفت ساعت گند میزنه به کل روزم، خسته م میکنه، من رو تبدیل میکنه به ادمی‌که درگیر قفس اهنی شده، حتی اگر این بار هیچ خبری از صنعت نباشه.

خیلی خسته‌م. هیچی مثل قبل نیست. ماخا مدام جیغ میکشه، دیگه صدای خودمو نمی‌شنوم. نیشخند انصاری رو بی دلیل یادم میاد و ارزو میکنم که روزهام چهل و هشت ساعت میشد تا بیشتر و بیشتر راجب احمقانه ترین چیزهایی که عاشقشونم، برای ادمهایی که عاشقشونم، پر حرفی کنم. ولی متاسفانه هم روزهام محدودن، هم کلمه‌هام، هم اعتماد به نفسی که راجب حرف زدن دارم.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 11
  • بازدید کننده امروز : 12
  • باردید دیروز : 23
  • بازدید کننده دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 36
  • بازدید ماه : 139
  • بازدید سال : 140
  • بازدید کلی : 153
  • کدهای اختصاصی