پونزده سالم که بود؛ بدجوری عاشق پنجشنبهها بودم. اولین پنجشنبهی کلاس نهم رو غایب شدم. توی اون کلاس با هیچکس دوست نبودم، ولی از یک نفر بدجوری بدم میومد.
اون پنجشنبه من رو باهاش انداختن توی یک گروه؛ برای کل سال. یک گروه که مخصوص زنگ یکی مونده به اخر پنجشنبهها بود، زنگ اشپزی و کامپیوتر. احتمالا افتضاح بود، چون من یک ادم کوتاه چاق بودم و اون یک بوکسور قد بلند عصبی. ترکیبمون عالی میشد، من پام رو تکون میدادم و اون به مرگ تهدیدم میکرد، تار عنکبوتهای هود اشپزخونه رو برمیداشت و میریخت توی غذای بچهها، پاستاش رو میخورد و ادای استفراغ درمیاورد. دستش رو با کاتر میبرید. ولی اگر من همچین کاری میکردم نگاهش امونم نمیداد.
فکر میکردم بدترین گروه دنیاییم؛ ولی بهترینش شدیم. وقتایی که من موز ریز میکردم و اون دور کلاس چرخ میزد یا وقتی کیک درست میشد و میگفت عمرا ازش بخوره. وقتایی که سر به سرش میذاشتم؛ سر به سر کسی که هیچکس جرئت این رو نداشت باهاش شوخی کنه و از حیرت میخندید. فکرکنم یکی دو باری پشت سرش قایم شدم و نزدیک بود یکی دو نفری رو وسط معرکه بزنه. مثل وقتی که من کنار ستون بودم و دستم رو گرفت و کشید پشت سرش، یا وقتی که یهویی بغلم کردو گفت انقدر کوچیکی که _ ، من رو بغل کرد. تا ابد هم منکرش شد.
یک بار بدجوری اذیتش کردم، فکرکردم تا اخر عمرم ازم متنفر میشه، براش یک بطری بزرگهایپ گرون قیمت خریدم و سر صبح دادم بهش. دستای خیلی خوشگلی داشت، حرف زدنش طوری بود که فقط خودش میفهمید. موهاش صاف و تا شونههاش بود، هیچ وقت با کش نمیبستشون. عاشق این بود که کلیپس موهای شل و ولش رو ازاد نگه داره. ادم عجیبی بود.
یک روز بهم گفت یک نفر هست دلش میخواد پنجشنبه صداش کنه. پنجشنبه. با خودم فکرکردم چه جالب که یک نفر رو به اسم یک روز هفته صدا کنی. بعد فهمیدم که پنجشنبه خود منم. خنده دار بود. چون زنگ یکی مونده به اخر پنجشنبهای که فکر میکردم کابوسه تنها روز هفته بود که میخندیدم. البته؛ وقتی پونزده سالم بود.
احتمالا هیچ چیز رقت انگیز تر از بخشهایی که از داستان زیر سانسور میکنم نخواهد بود، اما ترجیح میدم هیچ وقت تکرارشون نکنم تا از خودم متنفر تر نشم. دست کم بیرون ذهنم، اینطور باشه. اما اونروز هم یک پنجشنبه بود. یک پنجشنبه توی هیفده سالگی، با خودم فکر کردم واهای. این پنجشنبه خیلی شکیل تر و ارمانی تر از زندگی سراسر عجیب غریب منه. ولی احتمالا به این طرز تفکر اهمیتی ندادم. چون ساعت هشت و چهل دقیقهی صبح روزی که خیلی خنک و نورانی بود از خونه اومدم بیرون. وقتی داشتم میدوییدم تا جورابمو بپوشم به این فکر کرده بودم که خداحافظ زندگی کوفتی. قرار نیست تا عصر برگردم، بعد الستارهام رو پوشیدم و منتظر ماشین شدم، ماشینی که احتنالا تصمیم گرفته بود هیچ وقت نزدیک محدوده سیاه و تاریک خونمون نشه. پس پیاده راه افتادم و کوچههای خالی از سکنهی پنجشنبه صبح بی نظیر بود. حتی کارگرهای ساختمونی دست از بیل و کلنگ برداشته بودن. سکوت قشنگی بود. شایدم عجیب. با خودم فکر کردم یه بار توی زندگیم همه چیز ایده ال و شکیله. بعد درست وقتی هفت تا کوچه اونور تر از خونه بودم و دستم روی صفحه گوشی بوی بوق میداد، درست وقتی که نشستم تا بندای کفشم رو باز کنم و از اول ببندمشونتلفن زنگ خورد. با خودم گفتم شاید یک شوخی باشه. یک حرف رندوم. اما فقط یک خبر عجیب بود. خبری که وقتی گوشیو بردم کنار گوشم گفت بوم. دنیا رو عوض کرد.
رقت انگیز بود. توی خیابونی که خالی تر از همیشه بود نشسته بودم،هانیه گوشی رو قطع کرده بود ولی هنوز روی گوشم نگهش داشته بودم. به امید اینکه صدای خندهی داییم ازون پشت بیاد و بگههاها. ولی هیچکس نگفت که این یک شوخیه یا نه. کسی نگفت بلند شو برو خونه یا بلند شو برو سر قرارت. همه چیز در یک لحظه معلق شده بود. بوم. شبیه انفجاری بود که اسلوموشن اتفاق میوفتاد. و منی که روی پلههای خونهی کسی نشسته بودم و تخم چشمهام نبض میزدن و کوکیهای توی کیفم کهنه میشدن. با خودم فکر کردم لعنتی. حالا چیکار کنم؟ درحالیکه یک نفر مرده بود و آسمون هنوز ابی بود و لبهام هنوز بوی توت فرنگی میداد، باد میومد و پنجشنبه هنوز هم زیبا بود و تلاقی اونهمه عدد دو توی یک تاریخ داشت دوباره نابودم میکرد. با خودم فکر کردم رقت انگیزه. بلند شو. سوار ماشینی که برات بوق زد شو و برو پنجشنبهای که میتونه بهترین پنجشنبهی دنیا باشه رو خراب نکن.
ولی فکرکنم نمیخواستم برم. نمیخواستم پنجشنبهای که میتونست بهترین پنجشنبهی دنیا باشه رو با دروغ درست کنم. نمیخواستم وانمود کنم که من یک ادم عادی با یک روز خوب و اسمون آبی ام. چون نبودم. چون تموم لحظههای اونروز به اندازهی کافی عجیب بود. چون این یک بار رو؛ به این یک نفر؛ نمیخواستم دروغ بگم. اصلا نمیخواستم دروغگوی داستان باشم.
نمیدونم کی تونستم دوباره اون هفت تا کوچه رو برگردم و این بار برم خونه تا ببینم پلیس با من هم کار داره یا نه (نداشت.) ولی بالاخره برگشتم. برگشتم و تموم اجزای خونه با دندونهای کثیف و شکسته شدهای که مثل اره تیز بود بهم نیشخند زدن. باخودم فکر کردم شاید خودم رو بکشم. چون نا امید ترین ادم دنیا بودم، هم خودم رو نا امید کرده بودم و هم اون طرف ؛ یک نفر دیگه رو. پس فقط دراز کشیدم جلوی بخاری و خودم رو مچاله کردم و منتظر موندم تا اونهمه شرم و غم و تنفری که درونم رشد میکرد من رو بکشه. ولی امید واهیای بود؛ زنده موندم.
بخش غم انگیز عزاداری بعنوان کسی که توی شوک فرو رفته تلاش بی فایده برای عادی بودنه. برای لبخند زدن و دست دادن و حرف زدن. برای اینکه بتونی ثابت کنی شاید غمگینم ولی رقت انگیز نیستم. و احتمالا این رقت انگیز تره. پس فقط موندم توی اتاق و از جلوی بخاری تکون نخوردم، معده م درد گرفت و تورم گونه م کبود تر شد. ماخا گفت چرا گریه میکنی؟؟ اگه فکر میکنی شکسته که بگو !!ولی من هیچی نگفتم. فقط گریه کردم و نه به خاطر k1 که به خاطر خودم. اشکهای کندم از روی صورت ورم کرده م سر خوردن و با روغن زرد و زردچوبهای که از کبود شدن جلوگیری میکرد مخلوط شدن. الیساما یک تیغ تمیز آورد و باهاش چندتا سوراخ روی لپم درست کرد، بعد گوشت کرخت شده و متورم رو فشار داد و انقدری از خونش کشید تا ورم صورتم کم تر شد. درحدی که بتونم حداقل ببینم.
با خودم گفتم من خوبم. انقدری خوب هستم که از خودم متنفر باشم. با خودم فکر کردم همهاش تقصیر منه.فکری که احتمالا داییم هم کرد.
به این فکر کردم که دنیای احمقانهی من حول محور من میچرخه. وگرنه الیساما هم توی همین زندگی و خونه و خانوادست ولی خوشحاله. با خودم فکر کردم بدبختیها تقصیر منه. پنجشنبهای که کشته شد تقصیر منه. تقصیر من که با وجود عجیب غریب بودنم تصمیم گرفتم یک روز شکیل داشته باشم. تقصیر من که اینجام. تقصیر من. تقصیر من بود که کیوان دایی افسردهی همیشه خندون من شد. تقصیر من بود که الیساما یک گلدون پرت کرد طرفم و بعد خودش روی زخمم دارو گذاشت. تقصیر من بود که الیساما تبدیل شد به بدترین مادر دنیا. پنجشنبه تبدیل شد به بدترین پنجشنبهی دنیا. من تبدیل شدم به بد ترین ادم دنیا. تقصیر من بود. وقتی که از دست رفت، هزینه فرصتی که نابود شد، جرقههای امیدی که بعدا بدجوری نا امید کننده شدن. اون هفت تا کوچهای که مجبور شدم برگردم. تقصیر من بود. تقصیر من که هنوز هم اینجام، هنوز هم کوکیها توی کیفمن، سنگ چشم ببر گوشهی زیپ جلوییمه و هنوز هم اویزهای کیفم صدای زنگوله میدن. تقصیر من بود.
به کوثر گفتم گند زدم. عمق رقت انگیز بودن زندگیم رو؛ بدون ذرهای سانسور براش گفتم. بهش گفتم که چطوری این قیر لعنتی من رو میکشه درونش و فرقی نداره چند بار برای بیرون اومدن تلاش کنم؛
گفت تقصیر تو نیست. گفت نباید معذرت خواهی کنی. گفت درکت میکنن. ولی نه، گفتم نمیخوام معذرت خواهی کنم که من رو ببخشن. میخوام معذرت خواهی کنم تا خودم خودم رو ببخشم. شبیه روح پیری که مرده و حالا دنبال حلالیت طلبیدن از ادمهاییه که خیلی دوستشون داشته.
با اینکه میدونم خیلی کار احمقانه ایه ، خصوصا بعنوان کسی در جایگاه من، و با اینکه میدونم روی جونم براش ریسک میکنم، اما میخوام انجامش بدم. چون موانع داخلی و بیرونی این خیلی کمتر از پنجشنبههاست. و از همه مهم تر؛ همونقدر عجیب غریب و دوست نداشتنیِ که من هستم. پس شاید نفرین من روی این بعنوان یک چیز شکیل و ارمانی تاثیر نذاره. شاید بتونم موفق شم.