هفت عزیز؛
برای اینکه ساعت بگذره مینویسم. اما مختصر و مفید. باید خیلی بیشتر ازینها کلمه صرف کنم تا برات تعریف کنم هفتهی پیش چطور گذشت، رژیم عجیب غریب و چشمای گود افتاده و بی خوابی و تپش قلب. کبودی زیر چشم که پنهون نشد، وقتی زیر طاق بلند مدرسه وایستادم و بدنم میلرزید ولی سرم نبود، تورم، نشستن اخر کلاس و نگاههای تحقیر امیز احتمالی دبیر دینی و تیکهی دبیر ریاضی. کارنامهم! نمرهای که قابل قبوله، بند همیشه باز کفشهام و شعرهای عجیب غریب اون میوه فروشی که میگفت " سبزی تره نازک تر از بره " و مکث نگاهش. درواقع مگث نگاه خیلیها، دوست الیساما، ادمهای خیابون، بچههای مدرسه، میوه فروشه. ازون مکثهایی که خیلی با مکث برای نگاه کردن چارمهای اویز به کیف یک دانشجو با کت بلند سبز فرق دارن. یک مکث کوتاه و صرفا کنجکاو، برای اینکه بفهمن این گودی چشمته یا کبودی صورت.
اهمیتی ندارن.
امروز میرم بیرون، باید حداکثر تا ده دقیقه دیگه بههانی خبر بدم تا بیاد دنبالم. استرس؟ خب فکرکنم کل هفته داشتم و چیز جدیدی نیست. پس اشارهای نمیکنم. امیدوارم روز مساعد و منطقیای باشه، روز خوبی. چون امینی بهم گفت " اگه ربتی نمیخوام دیگه ببینمت !!! نمیخوام تویی که توی گه غوطه وری رو بعد ازینکه یک روز نورانی پشت سر گذاشتی و حالا گهها بیشتر از قبل میدرخشن ببینم درحالی که قراره تا اخر سال بهش فکر کنی !!! " ، فکرکنم راست میگفت. خصوصا وقتی اضافه کرد "این نشون میده اصلا ریسک پذیر نیستم" و من گفتم میخوام تجربه کنم، حتی اگر توی گه غوطه ور باشم و بشکنم و حس کنم یه بازنده م. میخوام زندگی کنم. اگر بذارن.
پس برام ارزوهای روشن بکن، چون بدون قهوه بیدار موندن کار سختیه حتی اگر کل شب توی لحافم غلت زده باشم. هیچ ایدهای راجب امروز ندارم. امیدوارم... زنده بمونم.