چشمهاش خیلی روشن بود؛ انقدر روشن که با اینکه قسم خورده بودم دیگه به حرف توی چشمهای آدمها اهمیت ندم؛ بهش خیره شدم. با خودم فکر کردم فقط برای یک لحظه. میخوام بدونم چرا چشمهاش این شکلین؟ چرا پلکهاش به اندازهی یک پارچهی حریر لطیف به نظر میرسن و رگههای آبی وهالههای صورتی زیرشون انقدر آزرده ان؟
با خودم فکر کردم لمسشون کنم، اما انگشتهام تیره تر از اونی بود که روی پوست جوون و شفافش خراش ایجاد کنن. زیر ناخونهام گل رس بود، گرده گل بود، تیکههای لاکی که جویدم،قطرههای خشک شدهی خونِ زخمیکه بارها کندم. پوستش انقدر روشن بود که میترسیدم نگاهش کنم. چشمهام پر از خرده شیشه بود.
من دور بودم، خیلی دور تر از اونی که به نجات دادن کسی فکرکنم که هفت طبقه بالا تر از من توی آسمون بود و غم؛ دور تا دورش رو طوری حصار کشیده بود که شبیه یک الههی مقدس به نظر میرسید. با اون چشمها، اون لبخند، اون کلمات سنگینی که به زور ادا میشد و لبهایی که به ندرت تکون میداد. با خودم فکر کردم چرا دیدمت وقتی هیچ کاری از دستم برنمیآد؟چون خوشگل بودن و مهربونی بخشی از زندگی ئه و حفرهی خالی پشت کتفهام یک بخش دیگه؛ برای اینکه هیچ وقت بتونم خودم رو بدون بالهایی که بشه باهاشون کسی رو نجات داد تا نزدیک تو بالا بکشم و ازت بخوام برام تعریف کنی، تک تک داستانهای زندگیت رو. تک تک سطوحی که با نوک انگشتهات لمس کردی و تموم مزههایی که وقتی غمگین بودی چشیدی. برای فهمیدن راز پشتِ جملههای کوتاهی که میدونستم بخشی از داستان طولانیِ چشمهات بودن. باید خودم رو میکشتم تا بتونم مچ دستهای کسی مثل تورو لمس کنم و به این فکر کنم که یعنی میتونم خودم رو بهش ثابت کنم؟ که میتونم داستانت رو بشنوم و بغلت کنم و تیرگیهایی که هیچ جوره به بدنت وصله نمیشن رو تا اعماق وجودم از چشمهات بدزدم و بهت بگم که حالا برو و خوشحال باش؟
هیچ وقت میتونستم همچین رویایی داشته باشم؟ فقط میخواستم یک آدم تنها باشم. هنوزم میخوام تنها باشم. اما نمیخوام تو تنها بمونی، پسای کاش میتونستم از اعماق وجودم فریاد بزنم و هرچی که توی توانم هست رو بیرون بریزم تا یک چیزی برای رسیدن به تو پیدا کنم. دلم میخواست تو شبیه ریسمانی باشی که بهش چنگ میزنم و من رو بالا بکشی، تیرگیِ انکار ناپذیر پوست و استخونم دنیایِ تماماً سفیدت رو خدشه دار کنه اما بتونی مزهی دنیایی که این طرف دیوارهای شفاف و نورانیای که دورت کشیدی رو بچشی. دلم میخواست تنهاییمون رو باهم تقسیم کنیم. اما همه چیز عجیب غریب تر از همهی داستانهایی که توی سرم بافتم به نظر میرسید. پس فکرکنم فقط میخوام بیام بالا، پیش تو و حباب تقدست و چشمهایی که شبیه طلوع خورشید توی دریاچه به نظر میرسن. بعد با تموم قدرتی که برام باقی مونده باشه هلت بدم. دورت کنم. از تموم ترسهات اون بالا. از خودم. بعدش دوباره تنهاییم رو پس بگیرم و دیگه دلم نخواد با تنهایی کسی شریکش بشم؛ چون اون موقع تو دیگه تنها نخواهی بود. اون پایین. با آدمهای واقعی، و پوستهایی که به روشنی قلبت باشن. با کلمههایی که بالاخره برای یک نفر تعریفشون کنی. حتی اگر اون یک نفر من نباشم.
فقط میخوام بیام اون بالا و حتی شده برای یک لحظهی کوتاه، در حد هل دادنت به سمت دنیایی که خوشحالت کنه، لمست کنم.
_This is not a letter to a person. This is a sadness. in my heart