میخواستم یک نامهی طولانی بنویسم ولی ساعت هشت شبه. باید پنجاه صفحه روانشناسی بخونم و وسایلم رو بچوپونم توی کیفم و خودم رو برای سوالات احمقانه اماده کنم. باید بگم امروز رفتم، به یاد کیوانی که پنجشنبه مرد. درست با یک کلمه. با یک اراده کوچیک. امروز رفتم، چهل و شیش کیلومتر اون ور تر از جایی که خونه صداش میکنیم. رفتم و با اینکه بندهای کفشم باز بود و موهام شلخته، با وجود اینکه گلها رو سر و ته به کیف اویزون کرده بودم، با وجود اینکه خوشگل نبودم، با وجود اونهمه اندوه. رفتم تا زیر پنجرهی اتاق یک نفر وایستم. رفتم تا بشینم یک گوشه و حتی ندونم دارم چیکار میکنم ولی بدونم لازمه انجامش بدم. رفتم تا یک نفر رو بغل کنم، بدون اینکه احساس کنم بازوهاش کجان یا شونه ش دقیقا چه حالتی داره. رفتم تا توی چشمهای کسی زل نزنم. رفتم؛ اما غم اونجاهم بود.
غم اونجا بود؛ توی اسمون ابی و خیابونهای خلوت. توی نگاه خانوم مسنی که دختر بچهای رو با خودش میبرد. توی سر در بلند مجتمعی که دنبالش میگشتم. توی قوس کوچیک حرف B ، کنار عدد 9. غم اونجاهم بود. توی صدای برخورد باد و بادکنک زردی کهای کاش هیچ دختربچهای به خاطرش نمیره. غم همه جا بود. توی سبزههای زرد شدهی پارک، لبهی باغچهای که یک نفر اونجا از سرما میلرزید، توی فیلتر سیگارهای پشت پلهها. غم توی باد صبحگاهی شنبه بود، توی صدای اصطکاک کبریت و توی خش خش جاروی رفتگر. غم اونجا بود، لای تار و پود هودی سفید رنگی که بوی تمیزی میداد، دور مچ پسر جوونی که چشمهاش توی نور رنگ دیگهای بود، لای زنجیر گردنبندم. بین انگشتها، گوشهی اتاق، روی برگ داوودی، زیر غنچهی نرگسهایی که خشک شده بودن.
غم همه جا بود. اما غمیبود که مجبورت میکرد شمعت رو فوت کنی و آرزو کنی. غمیکه باعث میشد لحظههای طولانی تری رو بخوای تا مشغول شمردن شمعها و روشن کردن کبریتها باشی. غمیکه جدات نمیکرد. غمیکه تورو وصل میکرد به یک جایی. غمیکه میشد بهش گفت بخشی از یک خونه.